marefatia سلام به همه ی دوستای گل خودمون!!!
ما5دوست(مینا،نرگس،حنانه،زهرا و صبا)تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ عالی درست کنیم و این کارو کردیم و امیدواریم که با کمک تک تک شما بتونیم وظیفه مون رو به خوبی انجام بدیم.
|
توسط مینا [ دوشنبه 91/12/14 ] [ 12:32 صبح ] [ marefat students ]
[ نظر ]
[ دوشنبه 91/12/14 ] [ 12:28 صبح ] [ marefat students ]
[ نظر ]
یادم باشد هر پسمانده ای که من زمین می اندازم قامت یک نفر را خم می کند... [ شنبه 91/12/12 ] [ 2:42 عصر ] [ marefat students ]
[ نظر ]
آرزویی کن ...گوش های خداپرازآرزوست ودستهایش پرازمعجزه شایدکوچکترین معجزه ی خدابزرگترین آرزوی توباشد! .......... ........... دعامیکنم زیراین سقف بلند/روی دامان زمین/هرکجاخسته شدی یاکه پرغصه شدی دستی ازغیب به دادت برسدوچه زیباست که آن دست خداباشدوبس .......... .......... پرسیدم اگرخداسرنوشت انسان هارانوشته است پس دیگرچه دلیلی برای آرزوکردن وجوددارد؟ گفت:شایدخدادرسرنوشتت نوشته باشدهرچه توآرزوکنی... ........ ....... شادباش نه یک روزبلکه هزاران روزبگذارآوازه ی شادبودنت چنان درشهربپیچدکهروسیاه شوندآنان که برسرغمگین کردنت شرط بسته اند؟!؟! [ چهارشنبه 91/12/9 ] [ 8:0 عصر ] [ marefat students ]
[ نظر ]
به مادرگفتم اخراین خداکیست؟ که هم درخانه ی ماهست وهم نیست توگفتی مهربان ترازخدانیست دمی ازبندگان خودجدانیست چراهرگزنمی آیدبه خوابم چراهرگزنمی گویدجوابم نمازصبحگاهت راشنیدم تورادیدم خدایت راندیدم به من آهسته مادرگفت:فرزند خدارادردل خودجوی یک چند خدادررنگ وبوی گل نهان است بهاروباغ وگل ازاونشان است خدادرپاکی ونیکی است فرزند بوددرروشنایی هاخداوند به هرکاری دل خودراباخدادار دل کس رازبی مهری میازار پروین دولت آبادی» [ چهارشنبه 91/12/9 ] [ 9:0 صبح ] [ marefat students ]
[ نظر ]
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟ [ یکشنبه 91/12/6 ] [ 11:14 عصر ] [ marefat students ]
[ نظر ]
روزهاگذشت وگنجشک باخداهیچ نگفت. فرشتگان سراغش راازخدامیگرفتندوخداهرباربه فرشتگان این گونه میگفت:می آیدمن تنهاگوشی هستم که غصه هایش رامیشنودویگانه قلبی هستم که دردهایش رادرخودنگه میدارد.... وسرانجامروزی گنجشک روی شاخه ای ازدرخت دنیانشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند.گنجشک هیچ نگفت وخدالب به سخن گشود:بامن بگوازانچه سبب سنگینی سینه ی توست. گنجشک گفت:لانه ی کوچکی داشتمآرامگاه خستگی هایم وسرپناه بی کسی ام بود؟چه میخواستی ازلانه ی محقرم؟کجای دنیاراگرفته بود؟وسنگینی بغضی راه رابرکلامش بست. سکوتی درعرش طنین اندازشد.فرشتگان همه سربه زیرانداختند. خداگفت ماری درراه لانه ات بودوتوخواب بودی بادراگفتم تالانه ات راوازگون کندآنگاه توازکمین مارپرگشودی. گنجشک خیره درخدای خدامانده بود خداگفت:وچه بسیاربلاهاکه به واسطه ی محبتم ازتودورکردم وتوندانستته به دشمنی ام برخاستی... اشک دردیدگان گنجشک نشسته بودناگاه چیزی دردرونش فروریخت های های گریه اش ملکوت خداراپرکرد.
[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 12:0 صبح ] [ marefat students ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |