marefatia سلام به همه ی دوستای گل خودمون!!!
ما5دوست(مینا،نرگس،حنانه،زهرا و صبا)تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ عالی درست کنیم و این کارو کردیم و امیدواریم که با کمک تک تک شما بتونیم وظیفه مون رو به خوبی انجام بدیم.
|
روزهاگذشت وگنجشک باخداهیچ نگفت. فرشتگان سراغش راازخدامیگرفتندوخداهرباربه فرشتگان این گونه میگفت:می آیدمن تنهاگوشی هستم که غصه هایش رامیشنودویگانه قلبی هستم که دردهایش رادرخودنگه میدارد.... وسرانجامروزی گنجشک روی شاخه ای ازدرخت دنیانشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند.گنجشک هیچ نگفت وخدالب به سخن گشود:بامن بگوازانچه سبب سنگینی سینه ی توست. گنجشک گفت:لانه ی کوچکی داشتمآرامگاه خستگی هایم وسرپناه بی کسی ام بود؟چه میخواستی ازلانه ی محقرم؟کجای دنیاراگرفته بود؟وسنگینی بغضی راه رابرکلامش بست. سکوتی درعرش طنین اندازشد.فرشتگان همه سربه زیرانداختند. خداگفت ماری درراه لانه ات بودوتوخواب بودی بادراگفتم تالانه ات راوازگون کندآنگاه توازکمین مارپرگشودی. گنجشک خیره درخدای خدامانده بود خداگفت:وچه بسیاربلاهاکه به واسطه ی محبتم ازتودورکردم وتوندانستته به دشمنی ام برخاستی... اشک دردیدگان گنجشک نشسته بودناگاه چیزی دردرونش فروریخت های های گریه اش ملکوت خداراپرکرد.
[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 12:0 صبح ] [ marefat students ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |